فصله من با تو | |
شاید من همان شیشه بخار گرفته ای
باشم که وقتی گردو غبار غم
بر
میرسم که دوستت دارم ..
شاید من همان تنهایی غمناک
شب بویی باشم که به امید
خورشیدش همیشه منتظر است ..
افسوس او می آیدو او نیست..
شاید من همان نگاه مغروری ام که
نمی توانم عشقم را به تو ابراز کنم
آری ...شاید من همان مکث های
عشقم ...شاید همان هق هق گریه
شاید آهی تلخ ...شاید دستی برای
سلام و شاید خداحا فظی ....
اما ؛
همیشه دوستت دارم!
دلم می خواست عشقم رانمی کشتند صفای آرزویم را که چون خورشید تابان بود می دیدند. چنین شاخسار از هستی ام آسان نمی چیدند گل عشقی چنان شاداب را پرپر نمی کردند به باد نامردادی ها نمی دادند به صد یاری نمی خواندند به صد خواری نمی راندند چنین تنهابه صحرا های بی پایان اندوهم نمی بردند دلم می خواست یک بار دیگر اور ا در کنار خویش می دیدم به یاد اولین دیدار در چشم سیاهش خیره می ماندم دلم می خواست ... دم گرمش نهانگاه دلم را جستجو می کرد دلم می خواست دست عشق چون روز نخستین هستی ام را زیرو رو می کرد دلم می خواست... دلم می خواست.... | ||