پنداشتی که کوره ی سوزان عشق من
دور از نگاه گرم تو خاموش می شود؟
پنداشتی که یاد تو این یاد دلنواز
در تنگنای سینه فراموش می شود؟
تو رفته ای که بی من تنها سفر کنی
من مانده ام که بی تو شب ها سحر کنم
تو رفته ای که عشق من از سر بدر کنی
من مانده ام که عشق تو را تاج سر کنم
روزی که پیک مرگ مرا می برد به گور
من شب چراغ عشق تو را نیز می برم
عشق تو نور عشق تو عشق بزرگ توست
خورشید جاودانی دنیای دیگرم!
اگر می دانستم...
اگر می دانستم که امروز این چنین تنها و بی یاور می شوم ،« هرگز عاشق نمی شدم »
اگر می دانستم که امروزاز تر س عشق بر قلبم سر پوش می گذارم،« هرگز عاشق نمی شدم »
اگر می دانستم که امروزچشمان همیشه خندانم گریان و اشک آلود اندوه می شود؛
« هرگز عاشق نمی شدم »
اگر میدانستم که امروز غرورم در برابر کینه ای شیشه ای میشکند،« هرگز عاشق نمی شدم »
اگر می دانستم که امروز لحظه هایم لبریز نفرتی خاکستری میشود ،« هرگز عاشق نمی شدم »
اما نمی دانستم و عاشق شدم؛
عاشق او که با لبخندش مرا به جهنمی برد که هر لحظه چشم هایم لبریز آتش عشق شودو هر ثانیه بسوزم و خاکستر شوم..
شب چادر سیاه سنگینش را بر صورتش کشیده،نمی خواهد کسی بداند در دل پر دردش چه می گذرد.
محکوم به دیدن این همه ظلم و رنج و سکوت در برابر این همه سنگدلی است.
گیسوانش را غبار بی مهری پوشانده .و در چشمانش گویی مهتاب مرده .ستاره های فروغ در آسمان نگاهش گم شده اند.
به دنبال چیست نمی داند ، بی آنکه هدفی داشته باشد اشک های سردش از شیار گونه هایش سرازیر می شوندو آن را نوازش می کند
پژواک صدایش اندوهی تلخ داردکه درمیان خشم رگهای قلبش گم می شود.
عشق برایش معنانداردچون در میان این همه محبوبش را نمی یابد،کسی که دوستش دارد.
همان که اشک های سرد اندوه را از چشمان مهتابی اش خواهد زدود.
همان که با مشعل عشق ستاره ها را روشن می کند وهمه آسمان ساقدوش او می شوند...
در گذرگاه زمان ،
خیمه شب بازی دهر
با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد
عشق ها می میرند
رنگ ها رنگ دگر می گیرند
و فقط خاطره هاست که چه شیرین و چه تلخ